سفارش تبلیغ
صبا ویژن
میراث انتظار
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  محسن ملکی[6]
 

برای تعجیل در ظهور اقا و سلامتی ایشان صلوات فراموش نشه اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

   نویسندگان وبلاگ -گروهی
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 74
بازدید دیروز : 247
کل بازدید : 483427
کل یادداشتها ها : 738

   موسیقی

< << 11
نوشته شده در تاریخ 87/3/9 ساعت 12:38 ص توسط محسن ملکی


به نام رب مهدی لب گشایم              سرود غربتش را می سرایم

 

سخن از غربت مهدی زهراست       سخن از بی وفایی من و ماست

 

غم مهدی غمی جان کاه باشد            از ان کمتر کسی آگاه باشد

 

کجا یوسف چنین زندان کشیده           کجا یعقوب این هجران کشیده

 

شکیبایی از او شرمنده گشته             زغم جان و دلش آکنده گشته

 

زند ایوب زانو محضر او                 بیاموزد صبوری در بر او

 

هزار و یکصدو هفتاد سال است        که میداند مولا در چه حال است؟

 

فدای غربتش یاور ندارد                  به این غربت کسی باور ندارد

 

از او مظلومتر در این جهان کیست    زکنه غربتش کس با خبر نیست

 

به غیبت سوزو اشک و آه دارد         چو جد خویش سر در چاه دارد

 

تو گویی خار در چشمش نشسته         دلش از غفلت شیعه شکسته

 

قسم بر صورت زهرا که نیلیست        به رخساری که ازرده ز سیلیست

 

در این غم اشک ال الله جاریست        حدیث قرنها چشم انتظاریست

 

غریب و یکه و تنهاست مهدی            کجا شد شیعیان این رسم مردی؟

 

همه کردیم مهدی را فراموش        رسد هل من معین همواره بر گوش .....

 



  



نوشته شده در تاریخ 87/3/7 ساعت 6:53 ص توسط محسن ملکی


حضرت علی (ع) فرمودند امام مهدی (عج) سی یا چهل سال زمام امور مردم را در دست خواهد داشت و وقتی که ظهور کند هواهای نفسانی را به هدایت و رستگاری بر می گرداند.در آن روزگاری که مردم هدایت الهی را به متابعت هواهای نفسانی در آورده باشند آراء و اندیشه های مردم را تابع قران می کند،در آن روزگاری که آنها  قران را تابع آراء و اندیشه های خود کرده اند ... او به شما نشان خواهد داد که عدالت در کشور داری چگونه است. همچنین او تعالیم فراموش شده قران و سنت را زنده خواهد ساخت... و نیز حضرت مهدی (عج) برده مسلمان را نخواهد واگذاشت مگر اینکه آن را خریده و آزاد خواهد ساخت و بدهکاری نخواهد ماند مگر انکه بدهی او را پرداخت خواهد نمود.مظلمه و حقی به گردن و ذمه هر کس که باشد آن را به صاحب حق باز خواهد گرداند.کسی کشته نمی شود مگر اینکه دیه آن را خواهد پرداخت...



  



نوشته شده در تاریخ 87/3/4 ساعت 12:28 ص توسط محسن ملکی


اشعار از علامه بزرگوار میرجهانی (ره)

در دل خود کشیده ام نقش جمال یار را 

 پیشه خود نموده ام حالت انتظار را

ریخته دام ودانه شه از خط وخال خویشتن 

 صید نموده مرغ دل برده از او قرار را

سوزم وسازم از غمش روز وشبان بخون دل   

        تا که مگر ببینم آن طرّه مشکبار را

دولت وصل او اگر یکشبی آیدم بکف 

  شرح فراق کی توان داد یک از هزار را

چشم امید دوختن در ره وصل تا بکی   

     برده شرار هجر او از کفم اختیار را

ایمه برج معدلت پرده زچهره بر فکن   

     شُو ز دو چشم عاشقان زاب کرم غبار را

سوختگان خویش را کن نظر عنایتی      

     مرهمی از کرم بنه ایندل داغداررا 

     حیرانرازجلوه ای از رخ خویش مات کن   

        تا رهد از خودیّ خود ترک کند دیار را 



  



نوشته شده در تاریخ 87/3/4 ساعت 12:11 ص توسط محسن ملکی


بی قرارم  گر چه می دانم می آیی عاقبت

حلقه های بسته را خود می گشایی عاقبت

با وجود تیرگیها در شبستانی خموش

ماه رویت را به عالم می نمایی عاقبت

از غمت مانده سراپا شیشه دل پر غبار

گرد دلتنگی ز دلها می زدایی عاقبت

گر چه در دام بلا زندانی ام،اما چه غم

می رسد با مقدمت فصل رهایی عاقبت

تک سوار عرصه عدل خدا،موعد ما

حتم دارم،حتم دارم تو می آیی عاقبت

اللهم عجل لولیک الفرج بحق انبیا و المرسلین



  



نوشته شده در تاریخ 87/3/3 ساعت 12:43 ص توسط محسن ملکی


خود آقا میاد دیدنت اگه ...

انتظار

 

پریشان و سراسیمه بودم. لحظاتی چند فقط به چیزی که شنیده بودم، می‌اندیشیدم.

«اگر طالب دیدار امام زمانت هستی به فلان شهر برو. حضرت بقیة الله در بازار آهنگران در مغازه بهیر قفل‌سازی نشسته بلند شو و خدمت ایشان برس»

بعد از مدت‌ها چله‌نشینی و دعا و توسل به علوم غریبه بالاخره کورسویی از امید به رویم تابیدن گرفت. به سرعت بلند شدم و وسائل سفر را آماده کردم. سفر راحتی نبود. اما حاضر بودم چند برابر این سختی را تحمل کنم تا بتوانم به آرزویم برسم. شور و اشتیاقی که از وجودم زبانه می‌کشید مرا به حرکت وا می‌داشت.

چله نشینی لازم نیست و توسل به علوم غریبه فایده‌ای ندارد. عمل درست داشته باشید و مسلمان باشید.

خودم را به بازار آهنگران رساندم آن قدر هیجان زده بودم که چشم‌هایم هیچ چیز را نمی‌دید. فقط مغازه پیر قفل‌ساز را جستجو می‌کردم. لحظه به لحظه که می‌گذشت شوق و شورم بیشتر می‌شد. وقتی وارد مغازه پیرمرد قفل‌ساز شدم در همان نگاه اول امام را شناختم. دستم را روی سینه گذاشته و با ادب سلام دادم. در آن لحظه همه چیز به جز وجود امام را فراموش کرده بودم. حضرت جوابم را داد و با دست مرا به سکوت فرا خواند.

پیرمرد در حال وارسی چند قفل بود. در این لحظه پیرزنی وارد مغازه شد لباس‌های کهنه‌ای به تن داشت و عصایی به دست. در دستان فرتوت و لرزانش قفلی به چشم می‌خورد. پیرزن آن را به قفل ساز نشان داد و گفت: برادر برای رضای خدا این قفل را سه شاهی از من بخرید. به پولش نیاز دارم.

پیرمرد قفل را گرفت و آن را وارسی کرد. قفل سالم بود پس رو به زن کرد و گفت: خواهرم این قفل هشت شاهی می‌ارزد. کلید آن هم دو شاهی می‌شود. اگر دو شاهی به من بدهی من کلیدش را برایت می‌سازم و در آن صورت پول قفل ده شاهی می‌شود.

پیرزن گفت: من به این قفل نیازی ندارم فقط شما اگر آن را سه شاهی از من بخرید برایتان دعای خیر می‌کنم.

 پیرمرد با آرامش جواب داد: خواهرم تو مسلمانی و من هم مسلمان. چرا مال مسلمان را ارزان بخرم من نمی‌خواهم تو ضرر کنی. این قفل هشت شاهی ارزش دارد و من اگر بخواهم در معامله سودی ببرم آن را به قیمت هفت شاهی می‌خرم چون در این معامله بیشتر از یک شاهی سود بردن بی‌انصافی است.

پیرزن با ناباوری قفل ساز را نگاه کرد و بعد از این که سخنان پیرمرد تمام شد گفت: من تمام این بازار را زیر پا گذاشتم و این قفل را به هر که نشان دادم گفتند بیشتر از دو شاهی آن را نمی‌خرند من هم به این دلیل به آنها نفروختم که به سه شاهی پول نیاز دارم. پیرمرد گفت: اگر آن را می‌فروشی من هفت شاهی می‌خرم و سپس هشت شاهی به پیرزن داد. پیرزن راضی و خوشحال عصا زنان دور شد.

آن گاه امام رو به من کرد و گفت: مشاهده کردی؟ شما هم این طور باشید تا ما خود به سراغ شما بیاییم. چله نشینی لازم نیست و توسل به علوم غریبه فایده‌ای ندارد. عمل درست داشته باشید و مسلمان باشید. از تمام این شهر من این پیرمرد را برای مصاحبت انتخاب کرده‌ام چون دین‌دار است و خدا را می‌شناسد این هم از امتحانی که داد. او با اطلاع از نیاز زن به پول قفل را به قیمت واقعی‌اش از او خرید. این گونه است که من هر هفته به سراغش می‌آیم و احوالش را می‌پرسم.

پس از تمام شدن سخنان امام سرم را پایین انداختم و به فکر فرو رفتم.


منبع:

پورسیدآقایی، مسعود، جلوه ماه محبت امام زمان علیه‌السلام، انتشارات حضور، با تغییر و تصرف



  



نوشته شده در تاریخ 87/2/29 ساعت 12:31 ص توسط محسن ملکی


یگانه محبوب! دیر زمانى است چشم‏هاى ما بى‏تاب و منتظر به افق‏هاى دور دست چشم دوخته‏اند تا تو از کرانه امید طلوع کنى، قفس تکرار روزهاى هجران را بشکنى و اجازه دهى در آسمان وصالت پرنده شویم
اى پاک و زلال! ببین براى دیدنت چقدر مشتاق و بى‏قراریم. تو به کوچکى و حقارت ما منگر. اى دریاى عظیم، بیا و به قلبمان عزیمت کن. اى خورشید بى‏کرانه ازلى، دستان پر معنا و چشمان پر نیازمان را ببین و بر سجاده‏اى که نمازش عشق است، طلوع کن.
مولاجان، بگذار در بزم حضور به تماشایت بنشینیم و چشمان بى‏نور ما به سرمه خاک پایت روشن شود. اى عزیز زهرا، بیا که از کودکى بر پنجره فولادى عشق گره زده‏ایم تا تو از ره بیایى و عقده و گره دلمان را به دیدارت بگشایى.


در غم هجر رخ ماه تو در سوز و گدازیم‏
تا به کى زین غم جانکاه بسوزیم و بسازیم‏
شب هجران تو آخر نشود رُخ ننمایى‏
در همه دهر تو درنازى و ما گرد نیازیم‏



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ